میلتون اریکسون

زندگینامه 

اریکسون در دانشگاه ویسکانسین در رشته روانشناسی درس خواند. آنجا بود که هیپنوتیسم کردن را یاد گرفت. او بعداً از بیمارستان عمومی کلورادو مدرک پزشکی گرفت و بعد در بیمارستان ایالتی رود آیلند به روان درمانی پرداخت. در فاصله سالاهی 1930 و 1934 او در بیمارستان ایالتی ورسستر کار می کرد. در آنجا به مقام روانپزشک ارشد رسید.

هنگامی که یک بیمار روحی و روانی پیش او می آمد، در اکثر مواقع ابتدا بیمار را در خلسه ای سبک (همان آرامش و ریلکس معمولی ) فرو می برد و بعد یک قصه برای بیمار تعریف می کرد و بعد از قصه بیمار را مرخص می کرد و بیمار هنگامی که از در خارج می شد در بهت و حیرت زیر لب غرغر می کرد که : «مردک لعنتی ! فقط یه قصه ؟! همین ؟! این دیگر چجور کلاهبرداری است ؟ حیف پولی که برای ویزیت داده ام . لعنت به من که به همین سادگی فریب این شیاد لعنتی را خوردم ... » اما همان بیمار بعد از چند روز حضور و یا طی نامه ای در کمال سپاسگزاری و شگفتی به اریکسون اظهار می داشت : « آقای اریکسون انگار که معجزه ای روی داده است . از آن روز که از نزد شما آمده ام اتفاقات شگرفی برای من رخ داده است . نمی دانم چگونه ولی روش شما کاملا جواب داده است آقای اریکسون واقعا متشکرم احساس خیلی خوبی دارم ... »

داستانهای میلتون اریکسون گاه پر مفهوم و گاه ساده و گاه نیز به عمد گیج کننده ، نامفهوم و بی سر و ته بود و گاهی نیز هرگز پایانی نداشتند . هدف اریکسون از داستان گویی ، کار کردن بر روی ذهن ناخودآگاه بیمار بود . او پیامها و اهداف خود را در قالب یک داستان به بیمار تلقین می کرد و برای اینکه ذهن هشیار بیمار را دور بزند و از دخالت و مقاومت آن در برابر تلقین جلوگیری کند ، گاه به عمد روش بی سر و ته گویی و یا گیج کنندگی و یا استعاره گویی را در پیش می گرفت تا به این ترتیب ذهن هشیار را موقتا گمراه کند و بتواند مستقیما با ذهن ناخوداگاه بیمار در ارتباط قرار گیرد (به قول ریچارد بندلر یکی از بنیانگذاران NLP تا گیج نشوید قادر به یادگیری نخواهید بود).

اکنون چند نمونه از داستانهای دکتر اریکسون را از زبان خودش برای شما می نویسم:

« دخترم از مدرسه آمد و گفت : بابا همه بچه های مدرسه ناخن می جوند . من هم می خواهم مثل بقیه بشوم .

گفتم : بله تو هم می خواهی مثل بقیه باشی . برای دخترها مثل بقیه بودن مهم است . تو از آنها خیلی عقب هستی . آنها خیلی تمرین کرده اند ، برای رسیدن به آنها باید همه روزه تمرین کنی . اگر روزی سه بار و هر بار پانزده دقیقه در ساعات معین ناخن بجوی به آنها می رسی . برای اینکار ساعتی به تو می دهم که بتوانی وقت را دقیقا رعایت کنی .

ابتدا برایش جالب بود اما پس از مدتی از خیر اینکار گذشت . پیش من آمد و گفت : بابا می خواهم مد جدیدی در مدرسه درست کنم . ناخن های بلند بهتر هستند . »

« در روستای لاول ویسکانسین در 12 نوامبر قبل از ساعت چهار بعد از ظهر برای نخستین بار برف بارید . پسری که روی سومین صندلی در ردیف سوم کنار پنجره نشسته بود نمی دانست که تا کی این حادثه را در خاطر نگه خواهد داشت . نمی دانستم که ... دقیقا می دانستم ... 12 نوامبر 1912 بود . برف سبکی باریده بود . »

« خیلی ها نگران بودند که چرا در سن چهار سالگی هنوز حرف نمی زنم . خواهرم که دو سال از من کوچکتر بود حرف می زد . هنوز هم حرف می زند اما مطلبی را بروز نداده است . خیلی ها ناراحت بودند که من چهار ساله شده ام و هنوز حرف نمی زنم .

اما مادرم خیلی راحت می گفت : وقتی زمانش برسد حرف می زند . »

«یکی از روزها گاوچرانی سوار بر اسب به کوهی رسید. کوه به اندازه ای بلند بود که با یک نگاه نمی توانست همه آن را ببیند . باید دوباره نگاه می کرد . تا جایی که توانست به بالا نگاه کرد و بعد از نقطه ای که چشمش تا آنجا را دیده بود به بالاتر نگاه کرد . »

« بومیان تاراهومارا در جنوب غربی چی هوا هوا می توانند بدون اینکه فشار خونشان افزایش یابد و یا نبضشان تندتر بزند یکصد مایل بدوند . در المپیک 1928 آمستردام چند تن از این بومیان در مسابقه دو ماراتن شرکت کردند اما هیچکدام برنده نشدند . آنها فکر می کردند 25 مایل اول برای گرم کردن بدن است. کسی به آنها نگفته بود که مسابقه دو ماراتن تنها 25 مایل است. »

میلتون اریکسون می گوید: من تنها داستان خود را تعریف می کنم و بر عهده ذهن ناخودآگاه فرد می گذارم که راز و پیام این داستانها را کشف کند . پیام این داستانها بعضی ساده و بعضی پیچیده و بعضی نیز به عمد گنگ است و این وظیفه ضمیر ناخوداگاه است که پیام داستان را به تدریج جذب کند . اینگونه ضمیر هشیار نیز خلع سلاح می شود چرا که چیزی به او تحمیل نشده است که بخواهد در برابر آن از خود مقاومت نشان بدهد .

برقراری ارتباط موثر

اریکسون: من در برخورد با بیمارانم به جای توجه به سوابق بیمار سعی می کردم با او ارتباط موثر برقرار کنم. من با توجه به زبان تن، جریان تنفس و حالات چهره می توانم با بیمار ارتباط موثر برقرار کنم.

در یکی از تابستانها، به درب خانه های مردم می رفتم تا با فروش کتاب به آنها شهریه دانشگاهم را تامین کنم. من با یک کشاورز روبه رو شدم، اما کشاورز به خرید کتابهای من راغب نبود. کشاورز تنها به این می اندیشید که چگونه خوکهایش را پرورش دهد. من که متوجه شدم نمی توانم به این کشاوز کتاب بفروشم، شروع به خاراندن پشت خوکهای او کردم. کشاورز از رفتار من خوشحال شد. او از من دعوت کرد که با او ناهار بخورم و بعد چند کتاب از من خرید.

توانایی من در پیدا کردن یک سرنخ در حرکات چهره یک بیمار و زبان تن اغلب سبب می شد که دیگران مرا کسی بدانند که از قدرتهای آن چنانی روانی برخوردار هستم. وقتی در 17 سالگی به بیماری فلج اطفال دچار شدم، قدرت راه رفتن خود را از دست دادم. من مجبور شدم بی حرکت و بدون اینکه حرفی بزنم به تماشای خواهران و برادرانم بنشینم و به این نتیجه رسیدم در مواقعی که وقتی آنها حرفی می زدند، منظورشان چیز دیگری است. و این برقراری ارتباط چیزی به مراتب بیش از صحبت کردن محض بود.

اگر تاکنون به یک هیپنوتیسم کننده برای کاهش وزن، ترک سیگار و یا درمان فوبیا مراجعه کرده باشید، متوجه می شوید که هیپنوتیسم اقدامی محترمانه است که این احترام را باید تا حدود زیاد به پای اریکسون نوشت.

من وقتی دوازده ساله بودم، گرفتار فلج اطفال شدم. ده ماه بعد از آن شنیدم که پزشکی به والدینم می‌گفت: پسرتان امشب را به صبح نخواهد رساند. من صدای گریه‌ی مادرش را می شنیدم. با خود اندیشیدم: کسی چه می‌داند، شاید اگر من امشب را به صبح برسانم، مادرم این قدر رنج نکشد. و تصمیم گرفتم تا سپیده‌ی صبح نخوابم و در انتها با طلوع خورشید فریاد برآوردم: .... آهای مادر! من هنوز زنده‌ام!

همه‌ی کسانی که در خانه بودند، به قدری خوشحال شدند که تصمیم گرفتم برای اینکه خانواده‌ام غصه نخورند، همواره سعی کنم یک شب دیگر را به صبح برسانم.

و اکنون «میلتون اریکسون» مبتکر نوعی درمان جدید است که نظر هزاران درمانگر را در ایالات‌ متحده‌ی امریکا به خود جلب کرده است. میلتون اریکسون بنیانگذار تراپی استراتژیک و برنامه ریزی ذهنی می باشد که سیستم روان درمانی او را هیپنوتیزم اریکسونی می نامند. می توان گفت وی در جهت حل مشکلات بیماران از استراتژی و محرک هایی استفاده می کرد که در زمان او کاملاً جدید بود.

 

منبع دریافت این مطلب :

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!