معرفی کتاب تن تن و سند باد

 «تن‌تن و سندباد» نوشته محمد میرکیانی از معدود آثار قابل دفاع در حوزه کودکان و نوجوانان است که بیش از بیست‌وپنج سال پیش به رشته تحریر درآمد.

 داستان این کتاب از آنجا آغاز می‌شود که گروهی از قهرمان‌های داستان‌های غربی به رهبری تن‌تن- چهره معروف قصه‌های غربی که داستان‌های آن از اول برای باشکوه جلوه دادن استعمار اروپاییان به‌ویژه انگلیس منتشر شد- راهی سرزمین‌های مشرق زمین می‌شوند تا بتوانند با آن‌ها بجنگند و شکستشان بدهند. در این‌سوی ماجرا قهرمان‌های مشرق زمین به رهبری سندباد به مقابله با آن‌ها می‌روند و درنهایت سندباد ویارانش موفق می‌شوند که می‌توانند آن‌ها را شکست دهند.    

هرچند که ماجراهای «تن‌تن و سندباد» در طول بیست‌وپنج سال گذشته بیش از یازده بار تجدید چاپ شد و کودکان بسیاری آن را خواندند، ولی به نظر می‌رسد ظرفیت‌های موجود در این کتاب بیش از این‌ها بود و آن‌گونه که باید به آن توجه نشد. شاید به همین خاطر باشد که حالا پس از گذشت سال‌ها و درزمانی که هجمه فرهنگی شخصیت‌ها و ابرقهرمان‌های غربی به اوج خود رسیده است، تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتابمنتشر شده است. جایی که رهبر معظم انقلاب در ارتباط با این اثر نوشتند: «من هم همین قصّه را همیشه تعریف می‌کردم! حیف که خیلی‌ها آن را باور نداشتند. حالا خوب شد، شاهد از غیب رسید! راوی این حکایت که خود همه‌چیز را به چشم خود دیده، حکایت تن‌تن و سندباد را چاپ کرده است. حالا دیگر کار من آسان شد! همین بس است که نسخه‌ی این کتاب را به همه‌ی بچه‌ها بدهم...»

«تن‌تن و سندباد» را انتشارات قدیانی منتشر و در 160 صفحه روانه بازار کرده است.

    http://tizland.ir/files/articles/attach/2908/%D8%AA%D9%86-%D8%AA%D9%86-%D9%88-%D8%B3%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-3293.gif

 

 بخشی از کتاب را با هم می خوانیم:

تن‌تن و همراهانش در ساحل ایستاده بودند که جوانی از کشتی بادبانی پایین آمد و سوار قایقی شد و به ساحل آمد. پیرمرد ماهیگیر، با دیدن جوانِ تازه‌وارد خوشحال شد و جان تازه‌ای گرفت. او به‌طرف جوان دوید و فریاد زد: «سندباد، خوش‌آمدی!»      

تن‌تن تا این اسم را شنید روبه پروفسور کرد و پرسید: «تو تابه‌حال این اسم را شنیده‌ای پروفسور؟»      

پروفسور عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: «در تمام مشرق زمین، سندباد را می‌شناسد. من سرگذشت او را خوانده‌ام: جوان ماجراجویی است.»   

کاپیتان هادوک که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: «خیلی از او تعریف نکن پروفسور. سندباد هر چه که باشد، نمی‌تواند در برابر ما ایستادگی کند.»    

پروفسور، با صدای جیغ مانندش گفت: «البته! البته!»     

ماهیگیر و سندباد، مدتی با یکدیگر احوالپرسی کردند.   

سندباد، جوانی بلندقد بود و لباس جوان‌های مشرق زمین به تن داشت و کفش چرمی زعفرانی رنگی به پا کرده بود. او به جلو آمد و رو به تن‌تن کرد و گفت: «شما بزرگان را تابه‌حال این‌طرف‌ها ندیده بودم. از کجا می‌آیید! قبا و لباس‌هایتان نشان می‌دهد که اهل مغرب زمین هستید.»

تن‌تن دست راستش را دراز کرد و گفت: «از آشنایی با شما خوشوقتم! من، تن‌تن. ایشان هم پروفسور و دوست دیگرمان...»

کاپیتان هادوک با ناراحتی گفت: «لازم نیست مرا معرفی کنی تن‌تن. من خودم را طور دیگری به این آقا معرفی می‌کنم.»     

سندباد چشم غُرّه‌ای به کاپیتان هادوک رفت و گفت: «خوب، پس حدس من درست بود؛ شما با نیت خوبی به اینجا نیامده‌اید. مخصوصاً این کاپیتان که به نظر می‌رسد اشتهای زیادی برای درگیری دارد. ولی اگر از قصد من بخواهید بدانید، باید بگویم که فقط برای آشنایی با اهل این کشتی به اینجا آمده‌ام.»       

پروفسور که تا این زمان ساکت بود چند قدم جلو گذاشت و گفت: «خوب، جوان شرقی؛ این‌طور که پیداست تو خیلی عاقل و دانایی. پس حاضری به ما کمک کنی؟»

سندباد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «اگر کار خیر باشد، چرا کمک نکنم؟»

پروفسور با خنده جیغ مانندی گفت: «آفرین! ما برای یک سفر داستانی به اینجا آمده‌ایم؛ برای پیدا کردن و گردش در سرزمین قصه‌های مشرق زمین. اگر به ما کمک کنی تا به آنچه می‌خواهیم برسیم هم خودت صاحب ثروت زیادی می‌شوی و هم ما را خوشحال می‌کنی.»           

سندباد لبخندی زد و گفت: «با تسخیر سرزمین قصه‌های ما، شما فقط خوشحال می‌شوید یا به چیزهای مهم‌تری هم می‌رسید؟»    

کاپیتان هاوک با ناراحتی چند قدم جلو گذاشت و گفت: «ما مجبور نیستیم که به همه سوال‌های تو جواب بدهیم. حالا زود باش ازاینجا برو، زود باش!»          

سندباد پرسید: «کجا بروم؟ به مغرب زمین؟! اینجا زادگاه و سرزمین من است.»         

- به کشتی خودت برگرد! 

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!